تنهایی دل کوچک مرا تسخیر کرده ....
هنوز هم دیوار های اتاقم مرا به گریه و شیون فرا می خوانند. هنوز هم قلبم اه میکشد.
هنوزم قلب کوچک من ناگاه تیر میکشد ناگاه میشکند ناگاه میمیرد.....
هنوز هم وجودم دلتنگی را ترجیح میدهد هنوز یاد باغچه مادربزرگ که عطر گل هاهیش مرا مست میکرد
در خاطرم موج میخورد و دلم هوای باغچه پر گل را میخواهد ولی دیگر گلی ندارد که مرا مست کند.
هنوز هم پنجره ی اتاقم مرا به تنهایی دعوت میکند به در اغوش گرفتن و تنهایی محظ
به سخن گفتن از عشق و دلتنگی به سخن گفتن از مرگ از عشق و جنون.
هنوز خواب را به بیداری میخوانم هنوزم تورا به عشق می خوانم
هنوز یاد دارم که به عشق قسم خوردم و دنیا رو به پرواز در اسمان ابی ترجیح بدهم.
یاده رودی بخیر که اشک هایم را در فراغ ازتو در کنارش می ریختم. یاده رویایی بخیر که چشمانه مرا تا
به انتهای جنونت برد .
یاده دلتنگی ها بخیر....... یاده جدایی بخیر.....یاده تنهایی بخیر ..... دلم برای تنهایی هایم تنگ شده...
بگذار تنها نفس بکشم..... بگذار تنها تا انتها سکوت کنم ...........بگذار گل های یاس کبود روی دیوار
خونمون شکوفه کنن....
بگذار دل کوچک من برای همیشه بمیرد......
بگذار فراموش کنم که کی بودم....بگذار زندگی را فراموش کنم... نفس کشیدن را.....عشق را.........
مرگ را .......
تماما همه را فراموش کنم بگذار فقط تو در خاطرم باقی بمانی بگذار همه را از اغوشم دور کنم بگذار تنها
تو را در اغوش بگیرم...
بگذار قلب کوچک من همه را در خود به خاک بسپارد فقط بگذار تنها تو در خاطرم در قلبم باقی بمانی
بگذار وجودم تورا پرستش کند..
بگذار تمام اشک هایم را بریزم بگذار اخرین نفس های زندگی را در اغوشت به اتمام برسانم.. بگذار ارام
بمیرم..
بگذار عشق را با تو به اوج برسانم بگذار یاده لحظه تنهاییم بافتم..
بگذار بمیرم بگذار تنها بودن مرا از پای در اورد بگذار فراموش کنم که هستم بگذار مست ان نگاهی شوم
که مرا به مرز جنون برد
بگذار فراموش کنم بی احساسی قلب کوچکم را بگذار سکوت کنم بگذار تا ابد گریه کنم بگذار تا ابد
تمامه غم هایم را در وجودم بریزم...
بگذار چشمانت را به خواب کنم بگذار لبخند را به لبانت بیاورم فقط بگذار من تا انتها سکوت را پیشه
کنم.
بگذار کوه را برای داشتنت تا به انتها به بالا بروم تا به انتها مرگ را تجربه کنم تا شاید به یاد اوری من را..
اه اه اه اه از این دل کوچک که تا انتها دردی دیرینه دارد... دردی که از کودکی تمامه وجودم را فرا گرفته
بود....
از ابتدای زندگی مرا با نام مرگ فرا می خواندند...
پروردگارا بگذار من هم نفس کشیدن را تجربه کنم بدون درد بدون تنهایی...
فقط بگذار سکوت کنم بگذار سکوت تماما مرا فرا بگیرد...
خدایا کمی هم به من بنگر کمی هم به یاد اور که منی هم هستم...
به یاد اور که میخواهم نفس بکشم به یاد اور که تلخ ترین بودم..
به یاد اور بی احساسی مرا میشکند...
خدایا فقط به من قوت ده تا بتوانم سکوت را پیشه کنم..... .پایان.
نقطه سر خط.... زندگی با شروعی دوباره.....................
وای دیگر از لحظات تکراری و مکرر خسته شده بودم..
از نفس کشیدنی که بی دلیل بود. از اشکهای که چشمانم را امان به نگاه کردن نمی داد خسته شده
بودم
از بارانی که وجودم را خیس میکرد متنفر بودم...
از شکوه بهار.از سردی زمستان. از برگ ریزون پائیز. از سوزان بودن تابستان خسته بودم.
از همه چیز.............................
از شکوفه های درخت گیلاس....
از صدای بازی بچه های کوچه ی بن بست مادر بزرگ...
از صدای زنگی که هیاهوی بچه ها را در خود موج میزد.
از سوز و سرمایی که پنجره اتاق کوچک مرا شکسته بود ...
ازهمه چیز متنفر و خسته بودم...
صدای بارونی که با هر قطرش وجودم پر از نفرت میشد....
من به دنبال ارامشی بودم که هیچگاه نیافته بودم..
تا .......
ان روز که دلهره ای در وجودم بود قلبم دوباره به تپش افتاده بود...
احساس شیرینی در وجودم احساس میکردم مثل اینکه میخواکم برای بار دوم متولد بشوم و نفس
بکشم..
دلم گرفته بود ...
میخواستم با کسی حرف بزنم و خالی از نفرت شوم.